.: بی سرزمین تر از باد :.

مرگــــــــــــــ بــــر این ســـــاعت بــی هــــَـــم بـــــــــــــودن ...

.: بی سرزمین تر از باد :.

مرگــــــــــــــ بــــر این ســـــاعت بــی هــــَـــم بـــــــــــــودن ...

ازت متشکرم دیــــــــــوونه‌ی مــــــــــن
ازینــــــکه چشم بــه ایــن دنیـا گشـودی
ازینــــــکه پـا تـو زنـدگـیم گذاشــــــــتی
ازینــــــکه پـا بـه پـام همـــیشــه بـودی

طبقه بندی موضوعی

۳ مطلب در دی ۱۳۹۳ ثبت شده است

سلام

فردا میریم اردو :)) ذوق ِ بس بی نهایتی دارم! خیلی خیلی خوشحالم! شیمی‌مو خوندم. فیلم‌هام رو دیدم و آمادم واسه فردا... #"شهر رویاها"

دوستام... افرادی هستند که عاشقشونم. بی اغراق و بدون تعارف. عاشقشونم و حاضرم هرکاری واسشون بکنم. 

و عشق؛ خاصیت عشق امیدشه. امیدی‌ه که به زندگی ماها میده و باعث میشه زنده بمونیم، زندگی کنیم و ادامه بدیم و واسه زندگیمون بجنگیم. وقتی عاشق بشی کور نمیشی؛ تازه چشمت باز میشه به دنیای جدیدی که طرفت واست ساخته؛ یه دنیایی مث دنیایی ک Maleficent داشت. رویایی... رویایی که توش غرق میشی.... :) می‌رسی به اون چیزی ک میخوای.... درکش سخت نیست. فقط کافیه دلت رو بسپری بهش. تا تهش میره. (:


|تمام|

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳۰ دی ۹۳ ، ۲۱:۱۱
آبی

سلام!

خب. من تو سمپادیا قسم خوردم که این هفته ، گندترین هفته خواهد بود. و بود. خب برعکس بقیه‌ی هفته ها که سه‌شنبه‌ها بدترین روزهاش بود، این هفته کائنات زیاد حالشون خوب نبود؛ بنابراین زدن و سه‌شنبه رو بهترین روز هفته کردند. خب زیاد خوب نبود.ولی به نسبت بقیه‌ی روزها بهتر بود. :-لبخند. 

این هفته همش یاد سال پیش و اتفاقاتش میفتادم. نباید توی گذشته زندگی کرد ولی خب نمیشد از اون همه اتفاقا یهویی کَند. خب میمونه توی ذهنم. و بعضی چیزا هم منو یادشون می‌ندازه. بیخیال این حرفا حالا!

واسه این دوروز آخر خیلی برنامه داریم! برنامه که نه! کار خیلی داریم. باید خونه رو جمع کنیم. توی دوروز. ایتس ایمپاسیبل. بات وی هَو تو. :) اسباب کشی به خونه‌ی دیگه! یعنی رفتن از این خونه که هم متولد شدن ِ روح من توش اتفاق افتاد و هم مرگ ِ روح من. خاطرات خیلی بد و ایضاً خیلی خوبی توش بود. همینه! زندگی‌ه میگذره. امیدوارم توی اون خونه جدید همه چیز خوب باشه! خاطرات ِ بد نباشه. که این بازم غیرممکنه!


پ.ن: دعا می‌کنم بدون هیچ دردسری و با سلامتی و دلی شاد بریم خونه‌ی جدید :)


|فی امانِ الله|

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ دی ۹۳ ، ۱۲:۰۴
آبی

سلام!

راستَ‌ش را بخواهید دلم میخواست دیگر ننویسم. خواسته شده بود که چیزهای بد همراه با انرژی منفی ننویسم. خُب قبول هم کردم. بهتر بود. روحیه‌ام بهتر بود. اون‌طوری همان چیزهای بد جلوی چشمم بود و شده بود آینه‌ی دِق ... بگذریم!

میخواهم بنویسم. البته با اجازه! ... نمی‌دانم بد می‌نویسم یا خوب. ولی خب خالی می‌شوم. بهتر از ریختن توی خودم است! نه؟!

توی خانه یا در دفتر خاطرات روزانه (!) نمی‌توانم بنویسم. چون ممکن است کسی بخواند و دودمان آدم به باد برود. خب خوب نیست!


1:

آدم‌هایی در زندگی ما (یا من) هستند که یک‌جوری‌اند! نام نمی‌برم. شاید ببیند و ناراحت شود (فک نکنم حتی روح‌ش هم خبر داشته باشد درباره‌اش مینویسم) خب این‌ها را آدم میتواند دوست داشته باشد. شاید حتی عاشق‌شان شود. ولی گاهی اوقات کارهایی می‌کنند که ممکن است احساس‌مان نسبت به آن‌ها به تنفر هم برسد ... خب آدم در مقابل این افراد که هم می‌شود دوست‌شان داشت و هم می‌شود ازشان متنفر بود، (دو حس در یک زمان (!)) نمی‌داند چه بگوید. واقعا انگار بین یک دوراهی هستیم. هم می‌خواهی بوس‌ش کنی و هم میخوای تف بیاندازی در صورتش و آنقدر بزنی‌شان تا بمیرند !

2:

دوست داشتم درس و مدرسه را وِل (رها قشنگ‌تر است!) می‌کردم، می‌نشستم در خانه با یک لیوان قهوه غرق می‌شدم در کتابی که دوست دارم بخوانم. همیشه (از بچگی) آرزو داشتم مثل کتاب‌خانه‎ی درون کارتون دیو و دلبر را داشتم. (:-") می‌نشستم صبح تا شب کتاب می‌خواندم و از بودن با کتاب‌هایم لذت می‌بردم. هعی. نه وقت‌ش هست. نه پول‌ش. نه اجازه‌ی انجام همچین کاری را دارم.



پ.ن: همه‌ی زندگی شده آه و حسرت نداشته‌ها ! ای کاش این را داشتم کاش این را نداشتم.جوانی‌مان رفت سرِهمین آه و ای‌کاش‌ها ... اینکه نمی‌توانیم ما "نسلِ جوان" به خواسته های خود برسیم درد عظیمی است. حداقل من این درد را حس کرده‌ام. همان‌قدر عظیم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ دی ۹۳ ، ۲۲:۴۶
آبی