سلام!
راستَش را بخواهید دلم میخواست دیگر ننویسم. خواسته شده بود که چیزهای بد همراه با انرژی منفی ننویسم. خُب قبول هم کردم. بهتر بود. روحیهام بهتر بود. اونطوری همان چیزهای بد جلوی چشمم بود و شده بود آینهی دِق ... بگذریم!
میخواهم بنویسم. البته با اجازه! ... نمیدانم بد مینویسم یا خوب. ولی خب خالی میشوم. بهتر از ریختن توی خودم است! نه؟!
توی خانه یا در دفتر خاطرات روزانه (!) نمیتوانم بنویسم. چون ممکن است کسی بخواند و دودمان آدم به باد برود. خب خوب نیست!
1:
آدمهایی در زندگی ما (یا من) هستند که یکجوریاند! نام نمیبرم. شاید ببیند و ناراحت شود (فک نکنم حتی روحش هم خبر داشته باشد دربارهاش مینویسم) خب اینها را آدم میتواند دوست داشته باشد. شاید حتی عاشقشان شود. ولی گاهی اوقات کارهایی میکنند که ممکن است احساسمان نسبت به آنها به تنفر هم برسد ... خب آدم در مقابل این افراد که هم میشود دوستشان داشت و هم میشود ازشان متنفر بود، (دو حس در یک زمان (!)) نمیداند چه بگوید. واقعا انگار بین یک دوراهی هستیم. هم میخواهی بوسش کنی و هم میخوای تف بیاندازی در صورتش و آنقدر بزنیشان تا بمیرند !
2:
دوست داشتم درس و مدرسه را وِل (رها قشنگتر است!) میکردم، مینشستم در خانه با یک لیوان قهوه غرق میشدم در کتابی که دوست دارم بخوانم. همیشه (از بچگی) آرزو داشتم مثل کتابخانهی درون کارتون دیو و دلبر را داشتم. (:-") مینشستم صبح تا شب کتاب میخواندم و از بودن با کتابهایم لذت میبردم. هعی. نه وقتش هست. نه پولش. نه اجازهی انجام همچین کاری را دارم.
پ.ن: همهی زندگی شده آه و حسرت نداشتهها ! ای کاش این را داشتم کاش این را نداشتم.جوانیمان رفت سرِهمین آه و ایکاشها ... اینکه نمیتوانیم ما "نسلِ جوان" به خواسته های خود برسیم درد عظیمی است. حداقل من این درد را حس کردهام. همانقدر عظیم.