.: بی سرزمین تر از باد :.

مرگــــــــــــــ بــــر این ســـــاعت بــی هــــَـــم بـــــــــــــودن ...

.: بی سرزمین تر از باد :.

مرگــــــــــــــ بــــر این ســـــاعت بــی هــــَـــم بـــــــــــــودن ...

ازت متشکرم دیــــــــــوونه‌ی مــــــــــن
ازینــــــکه چشم بــه ایــن دنیـا گشـودی
ازینــــــکه پـا تـو زنـدگـیم گذاشــــــــتی
ازینــــــکه پـا بـه پـام همـــیشــه بـودی

طبقه بندی موضوعی

وقتی حالت خوبه... وقتی میفهمم که رفتارای منو بچگونه برداشت میکنی چرا حرف بزنم عزیزدلم؟

حالتو خراب کنم؟ چیزی که اصلا نمیخوام بد شدن حال روحی و جسمیته عزیزدلم...

زندگی واسه تو و اطرافیات رویایی نیست؟ اشکالی نداره عزیزم. ولی زندگی من رویاییه! این کنکور و مدرسه و خواب و درس و غذا خوردن و فیلم دیدن زندگی من نیست! اون شبایی زندگیه که تا صبح تا ته عمرم رو میرم و برمیگردم. با تو همه اتفاقایی که هیچوقت اتفاق نیافتاده رو مرور میکنم بدون این که لحظه‌ای خوابم ببره. این زندگی منه عزیزدلم؛ رویای من زندگی منه! 

واسه همینه که دلم میگیره وقتی تو این زندگی که زندگی نیست تنهام میذاری... چون توقع‌ش رو ازت ندارم عزیزدلم. 

تو ماه منی. دستم بهت نمیرسه ماه بلندم [دورم] ... تو ماهی. فرشته‌ای. مهربون‌ترینی. ولی ازم نخواه حرف بزنم. چون نمیتونی این‌‌هارو از حرفام برداشت کنی عزیزم.... 

دوستت دارم ماهم... :‌)

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ تیر ۹۶ ، ۱۲:۵۱
آبی
وقتی شروعش میکنی یه حس سَتیسفای از ته‌دل بهت دست میده. بعدش میبینی اون چیزی که تصور می‌کردی نیست، مجموعه‌ای از داستان های کوتاه ولی مرتبط به هم نیست، یا دو روایت موازی نیست؛ و وقتی تمومش میکنی میبینی اون حس ستیسفای اونقدرام از ته دل نبود؛ وقتی مات و مبهوت برگشتی به عقب و فهمیدی چی‌شده اون موقعس که معنای واقعی ستیسفای رو درک میکنی؛ با تک‌تک سلولهات!

روزبه معین؛ خلاق ترین نویسنده ای که تابه حال دیدم. کسی که با ذهنش، با لحنش، با حروفش دنیایی رو میسازه که با خواننده ارتباط عمیقی برقرار میکنه؛ این موضوع رو با خوندن یه متن کوچیک ازش هم میتونیم بفهمیم. بی صبرانه منتظر کتابهای اینده اش هستم. و حاضرم هفت ساعت هم برای امضاش و نوشتن "مریم جان، به دنیای جدیدتر من خوش آمدی" توی صف امضا بمونم. مرسی از حس گرم قهوه ی سردت، آقای نویسنده.


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ تیر ۹۶ ، ۰۳:۵۴
آبی

همیشه اخرین نفر بودم. همیشه نادیده شده ترین بودم.

نمیخوام مظلوم نمایی کنم...
ولی همیشه مظلوم ترین بودم. کسی بودم که حق دفاع رو از خودش گرفته بود...
تقصیر خودم بود... ولی از این موقعیت ناراضی نیستم...

این که همه حرفها زده میشه و وقتی میپرسم چیشده فقط یه خلاصه کوتاه ازش دستگیرم میشه دلمو میسوزونه ولی چیزی نمیگم.
اینکه حتی حق ندارم بگم که دلم میسوزه از این رفتارا دلمو میسوزونه ولی چیزی نمیگم.
دلم وقتی میسوزه که با نگاه کردن به اطرافم میبینم با اینکه بی کس نیستم ولی تنهام....
دلم وقتی میسوزه که میبینم همه چی رو دارم تو هجده سالگیم از دست میدم ولی نمیتونم فریاد بکشم که از دستم نرن...

اینکه بهترین لحظاتت رو که میتونی با آرامشت نفس بکشی، تقدیر ازت دریغ میکنه ینی از دست دادن... ینی تباه شدن یه سری ثانیه و دقیقه بدون ارامش و نفس ... منو میسوزونه ... 
فک میکنند 😊 این ینی معمولی ترین روز رو شروع کردم و حالم خوبه ... ولی دیگه 😊 و :) واسم فرقی نمیکنه ... نمیخوام برگردم به اون وهله ای که حس میکردم همه چیز پوچه ... ولی توانایی زندگی توی این دنیای سگی ازم سلب شده ... جونی نمونده .... 
بعضی وقتا حس میکنم تنها بودن با نفست بهترین هدیه از طرف خداست... و اون موقعست که 😊 معنای حقیقی خودشو پیدا میکنه .... 

تویی که اینو میخونیش ... اگه دلت ذهنت روحت دنیات به یه نفر وابسته شده، بچسب بهش و ولش نکن. که نیافتی توی مسیر پوچی .... 

پوچی ینی جهنم ... برعکسش عشق ینی بهشت...

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳۱ خرداد ۹۶ ، ۰۲:۵۷
آبی

سلام خدا ...

میگن اگه چیزی رو از خدا میخواین بلند ازش بخواین... با صدای بلند ... 

هیچوقت نتونستم بلند حرف بزنم؛ بلند گریه کنم؛ بلند از کسی چیزی بخوام؛ همیشه محافظه‌کارانه جلو رفتم.

اولین باریه که یچیز رو ازت بلند میخوام... 
اینجا نمیخوام... توی روزنامه‌م برات گفتم... :‌)

نوشتن هم یجور بلند گفتنه دیگه... فقط مکتوبه... نه؟

امیدوارم بشنویش خدا... :)

دوستت دارم... دوستم داشته باش ...



من همانم که وقتی می ترسی به تو امنیت می دهم 

(قریش 3)

برگرد، مطمئن برگرد، تا یکبار دیگر با هم باشیم 

(فجر 28-29)


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ خرداد ۹۶ ، ۰۱:۳۷
آبی

هفتاد و دو ساعت است که یک کنکوری محسوب می‌شوم.
هفتاد و دوساعت است که دست به دامن خدایمان شدم تا شاید در این یکسال دستم را بگیرد...

زندگی‌ام گذشته... میگذره... و خواهد گذشت....

من میمونم و تمام خاطره هایی که ترس از فراموش شدنشان مرا وادار میکنند که بنویس... تا شاید خاطره‌اش بماند برای آیندگان...

بهترین اتفاق ممکن در این هفته اخیر، به دست گرفتن "قهوه‌ی سرد آقای نویسنده" بود.... 

که چقدر شیرین بود.... 

که چقدر آن "مریم جان، به دنیای من خوش آمدی" دلم را شستشو می‌دهد....

که چقدر آن امضای معینی مرا به وجد می‌آورد...


اگر کسی را دارید که برایتان از دل مایه میگذراد دلش را ببوسید.... لیاقتش را دارد... 

دلش را گردگیری کنید... 

دل او خانه‌ی شماست.... مراقب خانه‌تان باشید....

دو نقطه لبخند .... 

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۷ خرداد ۹۶ ، ۰۲:۰۷
آبی

تو رو دوست دارم ... مث خواب خوب بچگی ... بغلت میگیریم و ... میمیرم به سادگی ....

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ خرداد ۹۵ ، ۲۳:۲۴
آبی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ خرداد ۹۵ ، ۲۳:۳۴
آبی

میون این همه سرگردونی

دل من گرفته ماه پیشونی


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ فروردين ۹۵ ، ۰۰:۴۵
آبی

...: « خوب بخوابی ماه پیشونی من! »

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ فروردين ۹۵ ، ۰۰:۴۰
آبی

من همانم که می دانم در روز روحت چه جراحت هایی برمی دارد، و در شب روحت را در خواب به تمامی بازمی ستانم تا به آن آرامش دهم و روز بعد دوباره آن را به زندگی برمی انگیزانم و تا مرگت که به سویم بازگردی به این کار ادامه می دهم (انعام 60). 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۹ بهمن ۹۴ ، ۲۳:۳۴
آبی