.: بی سرزمین تر از باد :.

مرگــــــــــــــ بــــر این ســـــاعت بــی هــــَـــم بـــــــــــــودن ...

.: بی سرزمین تر از باد :.

مرگــــــــــــــ بــــر این ســـــاعت بــی هــــَـــم بـــــــــــــودن ...

ازت متشکرم دیــــــــــوونه‌ی مــــــــــن
ازینــــــکه چشم بــه ایــن دنیـا گشـودی
ازینــــــکه پـا تـو زنـدگـیم گذاشــــــــتی
ازینــــــکه پـا بـه پـام همـــیشــه بـودی

طبقه بندی موضوعی

یه چیزایی هستن خیلی لذت‌بخش‌ن.

مثه کثیف کاری کردن با رنگ،

مث حرف زدن با دوستا،

مثه قدم زدن روی چمنای خیس با پای برهنه،

مثه خوابای خوب،

مثه فیلم ترسناک دیدن ساعت 2 نیمه شب، 

مثه وقتی مامانت سوتی میده :)) ، 

مثه شیمی خوندن، 

مثه آهنگ تقدیر ِ شادمهر؛ به همون اندازه غمگین

مثه نزدیک بودن به عید ....

مثه بوی شیشه پاک‌کن که یاد خونه تکونی های 7-8 سالگیم می‌اندازتم

مثه کتاب‌ام،

مثه وقتی که بوی خوب‌ِش رو یهو وسط خیابون میشنوی.

مثه وقتی که از روی سی‌و سه پل رد میشی و آب رو میبنی که توش قایق سواری میکنن و مرغای دریایی که دارن از غذایی که یه پسربچه واسشون میریزه میخورن، 


همینا .... و خیلی چیزای دیگه... خوبه اگه گاهی اوقات الکی خوش باشیم. الکی بخندیم. و پیروی کنیم از قانون به‌درک...

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ بهمن ۹۳ ، ۱۲:۳۱
آبی

ما توی رویاهامون اغلب به چیزایی فکر میکنیم که ازمون گرفته شده، چیزایی که ازشون منعمون کردن و بهش دسترسی نداریم. اگه ما چیزی رو بخوایم و مانعی سر راهمون نباشه، قطعا بهش میرسیم. مث یه جاده‌ای میمونه که راهش فقط مستقیمه و ته‌ش اون چیزیه که میخوایم. ولی وقتی جلومون رو میگیرن، وقتی نمیذارن داشته باشیم اون چیزایی رو که میخوایم؛ چطور میتونیم بدستشون بیاریم؟ وقتی خیلی سخته! وقتی منع شدیم. وقتی محکوم شدیم به اینکه توی رویا فقط بهش برسیم. یه بچه رو وقتی بهش میگی نمیبرمت پارک؛ شب خواب پارک میبینه! چون منعش کردیم. چون بهش گفتیم نه!..... فکر نمیکنیم به اثرات منفیش! فک نمیکنیم به اینکه همیشه اون بچه خواب‌ش رو نمی‌بینه! اینکه شاید یه روز بزنه از خونه بیرون و بره پارک رو محال میدونیم و فک میکنیم به اینکه امکان نداره همچین اتفاقی بیافته! چطور میتونیم کسی رو از چیزی که میخواد متع کنیم؟ اون زندگی خودش رو داره... میخواد اون چیز رو ... اگه نگرانشین! چرا نمیذارین با تجربه ضررهاش رو بفهمه!؟ ....

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ بهمن ۹۳ ، ۱۷:۱۲
آبی

10/11/1393 ... ساعت 20:56

 

نماز شب اول قبر چجوری خوانده می‌شود؟ آیا واقعا لازم است که بلند شوم و وضو بگیرم و قامت راست کنم برای نماز شبِ اول قبرش؟ یا غیر از من هستند کسانی که نماز را برایش بخوانند؟ او که گناهی نداشت! داشت؟ دور بود. زیاد نه. ولی فقط عیدها و شاید عروسی‌ها هم رو میدیدم. امّا. آن بوسه‌ی آبداری که عید امسال چسبوند به لپ‌هام رو یادم نرفته هنوز! یا اون بوی قورمه سبزی‌ـی که پیچیده بود تو خونشون! صداش... :(( که مثل صدای عمادی بود ....

]به اینجا که میرسد نویسنده بغض میکند[.... همه‌ی ما وقتی کسی میمیرد یادِ خوبی‌هاش میافتیم! ممکن است فقط 30 درصد بدی‌هاش را به یاد آوریم! به این فکر میکنیم که در زمانی که زنده بود، آدم خوبی بود.... و ته‌ش رو با گفتن "راحت شد از دنیا. خدا رحمتش کنه" هَم میاریم.... همین.

دلم گرفته! مث همیشه! کمی بیشتر. نوشتن آروم میکنه آدم رو. مثل خوندن. مثل خواب .... حالا معنی اون جمله ی تو نظرام رو میفهمم!

امّا من الان آروم نیستم! شاید لازمه نماز رو بخونم! شاید لازمه بشینم قرآن بخونم! یا مث دیشب "سبحانک یا لااله‌الی انت،الغوث،الغوث خلصنا من النار یارب" بگم و اشک بریزم. بی دلیل ... شایدم با دلیل ...

دلم کسی رو میخواد که بغلم کنه! و من توی بغلش فقط گریه کنم! خستم از بس توی بغل یه خرسِ قرمز گریه کردم و خودم رو زدم به خَری که این همون ........!

]به اینجا که میرسد نویسنده هق هق‌اش بالا میگیرد[....

 

پ.ن: و مرگ ... بیشتر از همه چیز به ما نزدیک تر است. مثل خدا .... که از رگ گردن هم نزدیک‌تره.

بعدا نوشت: آیا خدا برای بندگانش کافی نیست؟

 

:( 

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ بهمن ۹۳ ، ۲۳:۴۶
آبی

1392/11/6 … 23:56’

 

میشه مثلا یه آدمی باشی که به "بو" خیلی حساس باشه! بعد حالا چه بویی؟ فرقی نمی‌کنه ... فقط بو ... Smells ... :-" گازهای معطری که تو هوا معلق‌اند... همه جا هم هستند ... یه جا خیلی زیادن و یه جا خیلی کم ...

میشه مثلا یه روزت رو هرجا که قدم میذاری با شنیدن "بو"ـی بگذرونی که اگه باشه فقط، تا آخر دنیا کافیه! دلت بخواد از دلتنگی بشینی تو اون موقعیت، تو اون مکان ... همراه با اون "بو" باشی و فقط زار بزنی ... :(

میشه حتی وسط "بیوتن" خوندن هم فکرت بره سمتش و تمرکزت بریزه بهم و بعد "بارون" بیاد ... :/

در این حد که میتونی تمرکز کنی روی اون "بو" تا حسش کنی! یعنی سنسورهای بینی‌ات (حسگرهای بینی؛ :-فارسی رو پاس داریم) رو به کارو بندازی تا اون بو رو حس کنه. حتی اگه فقط یه مولکول ازش مونده باشه!

اینا همش مالِ دیوانگی‌ـه ؟ نه؟ خب آدم های متولد "مهر" اغلب همین‌طوری‌اند. مث من. مث ثنا. دیوانه‌ی درونی‌اند. حالا این یعنی چی؟ یعنی دیوانه‌ای که از درون دیوونه است! ...کسی که آسیب بیرونی نداره ... مث وقتی که موریانه‌ها میرن داخل یه تیکه چوب و شروع میکنن خوردن ... بیرون‌ش سالمه ولی از درون هیچی نیست! تبدیل شده به یه پوکه‌ی چوب... وقتی دستش بزنی پودر میشه!

ولی حالا نه در اون حد ... به اون حد پوکی نرسیدم ولی خب اون دیوانه درونی رو هستم! مثال رو زدم که بگم منم بلدم مثلا ! :-"

میگن روایت داریم که آدمای مهرماهی اغلب دیوانه‌ی یک درس‌اند. یعنی نشأت میگیره از اون "دیوانه‌ی روانی" بودن. ثنا مثلا. عشق فیزیکه . با فرمول حال میکنه. برعکس من که متنفر که نه ولی خوشم نمیاد زیاد از فیزیک... ولی به جاش عشق شیمی‌ام. حال میکنم با شیمی خوندن... با اوربیتال‌ها... سدیم و پتاسیم ... عنصر شماره 40 حتی ... با اکتنید‌ها و لانتنیدها ... وااای مث لواشک میمونه واسه آدم.... هست مثلا اسم لواشک میاد اقسانقاطِ بدنت بزّاق ترشح میکنه‌ها! در اون حد ... دهنم ک الان آب نیافتاد ولی خب شوق شیمی خوندنم زد بالا .... ولی حسش نی ... (همون دیوونه هه) :-"

دستم درد گرفت ... Good Night

:-تلاش مستمر برای استشمامِ "بو"

 

روزِبعد نویس 1: خودم نخوام هم استشمامش کنم لامصب هرجا میرم هست! ملت علاقه پیدا کردن به این عطر؟؟ هرجا آخه؟ حتی تو اتوبوس. تو گلستان شهدا؟ سر جلسه امتحان؟ گااااد .... :-عصبیِ دلتنگ

روزِبعد نویس 2: کاش فردا این دوتا "خر" بیان مدرسه! لامصبا خو دل ِ من همینجوریش تنگ هست! نکنین این کارارو .... :( به قول یکی ... فا*  به این شت ... :/

 

دوروزبعد نویس 1: اون دوتا خر اومدن .... تنکس گاااد :-بغل

دوروزبعد نویس 2: "بو" ، "بو" ، "بو" ..... :/

 

#عطر

#دیوانه‌ی‌روانی

#مهرماه                                                                               

#شیمی:-ایکس

#موریانه

#بیوتن

#سنسور

#لواشک

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ بهمن ۹۳ ، ۲۳:۴۵
آبی

سلام

فردا میریم اردو :)) ذوق ِ بس بی نهایتی دارم! خیلی خیلی خوشحالم! شیمی‌مو خوندم. فیلم‌هام رو دیدم و آمادم واسه فردا... #"شهر رویاها"

دوستام... افرادی هستند که عاشقشونم. بی اغراق و بدون تعارف. عاشقشونم و حاضرم هرکاری واسشون بکنم. 

و عشق؛ خاصیت عشق امیدشه. امیدی‌ه که به زندگی ماها میده و باعث میشه زنده بمونیم، زندگی کنیم و ادامه بدیم و واسه زندگیمون بجنگیم. وقتی عاشق بشی کور نمیشی؛ تازه چشمت باز میشه به دنیای جدیدی که طرفت واست ساخته؛ یه دنیایی مث دنیایی ک Maleficent داشت. رویایی... رویایی که توش غرق میشی.... :) می‌رسی به اون چیزی ک میخوای.... درکش سخت نیست. فقط کافیه دلت رو بسپری بهش. تا تهش میره. (:


|تمام|

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳۰ دی ۹۳ ، ۲۱:۱۱
آبی

سلام!

خب. من تو سمپادیا قسم خوردم که این هفته ، گندترین هفته خواهد بود. و بود. خب برعکس بقیه‌ی هفته ها که سه‌شنبه‌ها بدترین روزهاش بود، این هفته کائنات زیاد حالشون خوب نبود؛ بنابراین زدن و سه‌شنبه رو بهترین روز هفته کردند. خب زیاد خوب نبود.ولی به نسبت بقیه‌ی روزها بهتر بود. :-لبخند. 

این هفته همش یاد سال پیش و اتفاقاتش میفتادم. نباید توی گذشته زندگی کرد ولی خب نمیشد از اون همه اتفاقا یهویی کَند. خب میمونه توی ذهنم. و بعضی چیزا هم منو یادشون می‌ندازه. بیخیال این حرفا حالا!

واسه این دوروز آخر خیلی برنامه داریم! برنامه که نه! کار خیلی داریم. باید خونه رو جمع کنیم. توی دوروز. ایتس ایمپاسیبل. بات وی هَو تو. :) اسباب کشی به خونه‌ی دیگه! یعنی رفتن از این خونه که هم متولد شدن ِ روح من توش اتفاق افتاد و هم مرگ ِ روح من. خاطرات خیلی بد و ایضاً خیلی خوبی توش بود. همینه! زندگی‌ه میگذره. امیدوارم توی اون خونه جدید همه چیز خوب باشه! خاطرات ِ بد نباشه. که این بازم غیرممکنه!


پ.ن: دعا می‌کنم بدون هیچ دردسری و با سلامتی و دلی شاد بریم خونه‌ی جدید :)


|فی امانِ الله|

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ دی ۹۳ ، ۱۲:۰۴
آبی

سلام!

راستَ‌ش را بخواهید دلم میخواست دیگر ننویسم. خواسته شده بود که چیزهای بد همراه با انرژی منفی ننویسم. خُب قبول هم کردم. بهتر بود. روحیه‌ام بهتر بود. اون‌طوری همان چیزهای بد جلوی چشمم بود و شده بود آینه‌ی دِق ... بگذریم!

میخواهم بنویسم. البته با اجازه! ... نمی‌دانم بد می‌نویسم یا خوب. ولی خب خالی می‌شوم. بهتر از ریختن توی خودم است! نه؟!

توی خانه یا در دفتر خاطرات روزانه (!) نمی‌توانم بنویسم. چون ممکن است کسی بخواند و دودمان آدم به باد برود. خب خوب نیست!


1:

آدم‌هایی در زندگی ما (یا من) هستند که یک‌جوری‌اند! نام نمی‌برم. شاید ببیند و ناراحت شود (فک نکنم حتی روح‌ش هم خبر داشته باشد درباره‌اش مینویسم) خب این‌ها را آدم میتواند دوست داشته باشد. شاید حتی عاشق‌شان شود. ولی گاهی اوقات کارهایی می‌کنند که ممکن است احساس‌مان نسبت به آن‌ها به تنفر هم برسد ... خب آدم در مقابل این افراد که هم می‌شود دوست‌شان داشت و هم می‌شود ازشان متنفر بود، (دو حس در یک زمان (!)) نمی‌داند چه بگوید. واقعا انگار بین یک دوراهی هستیم. هم می‌خواهی بوس‌ش کنی و هم میخوای تف بیاندازی در صورتش و آنقدر بزنی‌شان تا بمیرند !

2:

دوست داشتم درس و مدرسه را وِل (رها قشنگ‌تر است!) می‌کردم، می‌نشستم در خانه با یک لیوان قهوه غرق می‌شدم در کتابی که دوست دارم بخوانم. همیشه (از بچگی) آرزو داشتم مثل کتاب‌خانه‎ی درون کارتون دیو و دلبر را داشتم. (:-") می‌نشستم صبح تا شب کتاب می‌خواندم و از بودن با کتاب‌هایم لذت می‌بردم. هعی. نه وقت‌ش هست. نه پول‌ش. نه اجازه‌ی انجام همچین کاری را دارم.



پ.ن: همه‌ی زندگی شده آه و حسرت نداشته‌ها ! ای کاش این را داشتم کاش این را نداشتم.جوانی‌مان رفت سرِهمین آه و ای‌کاش‌ها ... اینکه نمی‌توانیم ما "نسلِ جوان" به خواسته های خود برسیم درد عظیمی است. حداقل من این درد را حس کرده‌ام. همان‌قدر عظیم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ دی ۹۳ ، ۲۲:۴۶
آبی

خدا گفت: زمین سردش است. چه کسی می تواند زمین را گرم کند ؟

لیلی گفت: من.

خدا شعله ای به اون داد. لیلی شعله را در سینه اش گذاشت.

سینه اش آتش گرفت. خدا لبخند زد. لیلی هم .

خدا گفت: شعله را خرج کن. زمینم را به آتش بکش.

لیلی خودش را به آتش کشید. خدا سوختنش را تماشا کرد.

لیلی گُر می گرفت. خدا حَظ می کرد.

لیلی می ترسید. می ترسید آتشش تمام شود.

لیلی چیزی از خدا خواست. 

خدا اجابت کرد.

مجنون سر رسید.

مجنون هیزم آتش لیلی شد.

آتش زبانه کشید. آتش ماند. 

زمین خدا گرم شد.



عرفان نظرآهاری

۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۰ مرداد ۹۳ ، ۱۲:۳۷
آبی


دقیقا 2 سال پیش بود ...

فرشته ها را دیده اید ؟ پاک اند ... بی ریا اند ؟

همان جور بودم ... ساده بودم ... پاک بودم ... صادق بودم ... مهم بودم


اما حالا ...

شیطان را هم دیده اید ؟

دروغگوست ... پیچیده است ... ریا کارست... بی ارزشست ؟

حالا همانطورم ... مثل شیطان


بعد از یک سال این همه تغییر .... از عرش به فرش رسیدن ... سقوط کردن ... کم چیزی نیست ...


کاش به گذشته باز میگشتم ... کاش گذشته ها می گذشت ...

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ بهمن ۹۲ ، ۱۷:۳۱
آبی